شکستن نفس

بخش1)

باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به آن طرف خیابان بروند اما مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید. پاچه شلوار را بالا زد باکول کردن پیرمرد ها آنها را به طرف دیگر خیابان برد.

ابراهیم از این کارها زیاد انجام می داد. هدفی هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصازمانی که خیلی بین بچه ها مطرح بود

بخش2)

در باشگاه کشتی بودیم آماده می شدیم برا تمرین. ابراهیم هم وارد شد. بعد از او یکی دیگر از دوستان آمد.

تا واردشد بی مقدمه گفت: ابرام جون تیپ و هیکلت خیلی جالب شده. تو راه که می اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند مرتب از تو حرف می زدند.

بعد ادامه داد: شلوار و پیراهن شیک که پوشیدی ساک ورزشی هم که دست گرفتی کاملا مشخصه که ورزشکاری.

به ابراهیم نگاه کردم رفته بود توفکر. ناراحت شده بود. انگار توقع چنین حرفی رو نداشت.

جلسه بعد تا ابراهیم رو دیدم خندم گرفت. پیرهن بلند پوشیده بود و شلوار گشاد. به جای ساک لباساشو تو کیسه پلاستیکی ریخته بود.

از آن روز به بعد اینگونه به باشگاه می آمد. بچه ها می گفتند تو دیگه چه جور آدمی هستی. ما باشگاه میایم هیکل ورزشکاری پیدا کنیم به لباس تنگ بپوشیم. اما تو با این هیکل رو فرم این لباسها چیه؟

ابراهیم به حرفهای اونها اهمیت نمی داد. به دوستانش هم توصیه می کرد: اگه ورزش برا خدا بود می شه عبادت ولی اگه به هر نیت دیگه ای باشه ضرر می کنین.