نیمه شب بود که آمدیم مسجد. با بچه ها خداحافظی کرد. بعد هم رفت خانه. از مادرش هم خداحافظی کرد. صبح زود هم راهی منطقه شدیم.

رسیدیم اردوگاه لشکر در شمال فکه. بچه ها با شنیدن بازگشت ابراهیم خیلی خوشحال شدند. همه به دیدنش می آمدند. حاج حسین هم آمد. از اینکه ابراهیم را می دید خیلی خوشحال بود.بعد از سلام و احوال پرسی، ابراهیم پرسید: حاج حسین بچه ها همه مشغول شدند. خبریه؟! حاجی هم گفت: فردا حرکت می کنیم برای عملیات. اگه با ما بیای خیلی خوشحال میشیم.

عصر همان روز ابراهیم حنا بست. موهای سرش را هم کوتاه کرد. چهره زیبای او ملکوتی تر شده بود. فردا عصر بچه های گردان آماده شدند. همه آماده حرکت به سمت فکه بودند.

از دور ابراهیم را دیدم. با دیدن ابراهیم دلم لرزید. صورتش سفیدتر از همیشه بود.به سمت ما می آمد. کشیدمش کنار و گفتم:داش ابرام خیلی نورانی شدی! نفس عمیقی کشید. با حسرت گفت: روزی که بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش به حالش که با شهادت رفت. اصغر وصالی، علی قربانی، قاسم تشکری و خیلی از رفقای ما رفتند. طوری شده که تو بهشت زهرا بیشتر از تهران رفیق داریم.

مکثی کرد و ادامه داد: خرمشهر هم که آزاد شد. می ترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدهم. هر چند توکل ما به خداست. خیلی دوست دارم شهید بشم ولی خوشگل ترین شهادت رو می خوام!

با تعجب نگاهش کردم. قطرات اشک از گوشه چشمش جاری شده بود. ادامه داد: اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت رو به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته.

گفتم: داش ابرام این طوری حرف نزن. بعد بحث را عوض کردم و گفتم: بیا با گروه فرماندهی بریم جلو. اینجوری خیلی بهتره.

گفت: نه می خوام با بسیجیها باشم.آمدیم سمت گردانهای خط شکن. گفتم: داش ابرام مهمات برات چی بگیرم؟ گفت فقط دوتا نارنجک، اسلحه هم اگه لازم شد از عراقیها می گیریم!

حاج حسین از دور خیره شده بود به ابراهیم. رفتیم طرفش. بی اختیار ابراهیم رو در آغوش گرفت.گویی می دانستند که این آخرین دیدار است. بعد ابراهیم ساعتش رو باز کرد گفت: حسین، این هم یادگاری برا شما! چشمان حاجی پر اشک بود. گفت: نه ابرام جون، پیش خودت باشه. ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم.

حاجی هم خیلی منقلب شده بود. بحث را عوض کرد و گفت: ابرام جون، دو تا راهکار عبوری داریم. بچه ها از راهکار اول عبور می کنند. من با یک سری بچه های اطلاعات و فرمانده ها از راهکار دوم می ریم. تو هم با ما بیا.

ابراهیم گفت: من از راهکار اول با بچه های بسیجی می رم. مشکلی که نداره؟! حاجی هم گفت: نه، هر جور راحتی.

ابراهیم از آخرین تعلقات مادی جدا شد. بعد هم رفت پیش بچه هایی که خط شکن عملیات بودند و کنارشان نشست.