خبر آوردن قراره مهمون پنجاه تا کبوتر بشیم کبوتر های گمنامی که خودشون مهمونای خاص حضرت زهراسلام الله علیها هستند. شاید عباس هم بین این کبوترا باشه... یعنی میشه حاج خانم، مادر عباس، بعد این همه سال چشمش به جمال عباسش روشن بشه؟!

حاج خانم که شونه هاش از گریه می لرزید یه لحظه لرزش صداشو کنترل کرد و بعد از اینکه اشکاشو با گوشه چادرش پاک کرد، محکم و با غرور گفت: عباس حقش بود... اگه شهید نمی شد همه عمرش به هدر می رفت... عباس باید شهید می شد... باخودم گفتم مگه عباس چی کار کرده بود که غیر شهادت واسش کم بود؟ اون هم شهید گمنام؛ یعنی مهمان خاص حضرت زهراسلام الله علیها... یاد مراسم تشییع شهدای گمنام می افتم که مردم با کلی شور و علاقه دنبال تابوتاشون راه می افتن... از همه دسته ها... ولی کاش این شهدا زبون باز می کردند و خودشون می گفتند دنبال چی دارند میروند؟ تا ما هم دنبال اون هدف برویم و بشیم مهمون خاص مادر عباس...اما خوب... میشه رفت سراغ پدر، مادراشون ازشون پرسید بچه هاتون دنبال چی بودند؟

 

الان که نگاه می کنم می بینم توی عجب زمانی عباس، ما رو دعوت کرد خونشون!! کمتر از یه هفته قبل از مهمونی شهدای گمنام توی شهرمون... به نظرم می خواد حرفی بهمون بزنه... آره، عباس داره باهامون حرف می زنه... فقط دو تا گوش شنوا می خواد...


وقتی حاج خانم اونطوری گریه می کرد یاد فیلم مادر شهید صبوری افتادم. هر وقت فیلم اشک های مظلومانه و پر از عاطفه مادر شهید صبوری (قبل از پیدا شدن فرزندش) رو می دیدم از خودم می پرسیدم «یعنی ما دور و برمون از این مادرا نداریم که سالها چشم انتظار باشند که لااقل جنازه فرزند شهیدشون برسه؟! اگه داریم، پس چرا تا حالا اسمی از مادران چشم انتظار شهر نشنیده ام؟!»... اما امروز به جواب سوالم رسیدم. قبل از خوندن متن حتما این فیلم رو از این لینک تهیه کنید و ببینید. از دیداری متفاوت با پدر و مادری متفاوت می نویسم...

 

 

 

 

تو جلساتی که با بچه های هیئت داشتیم، یکی از بچه ها پیشنهادی برای فعالیت های آینده هیئت مطرح کرد که خیلی به دل بقیه نشست و اون همدیدار با خانواده شهدا، اون هم شهدای مفقود الجسد(گمنام) شهرستان بود، تا شاید بتونیم ذره ای از داغ فرزند عزیزشون رو تسکین بدیم و به اونا این اطمینان رو بدیم که جوونای ایرانی همیشه به یادشون هستند و نمی گذارند خون شهیدشون و خون دلی که در فراغش خوردند پایمال بشه. شاید این، یکی از مهم ترین وظایفی باشه که بر عهده همه ما ایرانی هاست، مخصوصا اونایی که با نام شهدای گمنام آبرویی کسب کرده اند و زیر پرچمشون نفس کشیدند و مدیون این عزیزان اند، مثل بچه های هیئت شهدای گمنام.

 

بالاخره بنا براین شد که هر ماه یه روز جمعه، به دیدن یه خونواده شهید مفقود الجسد(گمنام) برویم. همونایی که شاید شهیدشون تو همین خاک عزیز باشکوه تمام تشییع و دفن شده باشه اما چون هویتش مشخص نبوده، بهش میگن «گمنام»و خونواده اش هنوز چشم به راهش هستند که شاید یه روز یه تیکه استخوان یا پلاکش برگرده. این موضوع رو پیگیری کردیم تا اینکه شهید بزرگوار و مفقودالجسد(یا به یک عنوان گمنام)، شهیدعباس هارونی ما رو به منزلشون دعوت کرد. وقتی نگاه می کنم می بینم واقعا ما هیچ کاره بودیم حتی تو این زمینه که چه افرادی حضور داشته باشند یا اینکه خونه کدوم شهید برویم، یا اینکه کی باید برویم؛ همه چیز رو خودش جور کرد. الان یاد این آیه از قرآن مجید می افتم که می فرماید: "ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون"

 

ساعت 10:30 صبح جمعه 9مرداد بود که به همراه 9 نفر از بچه های هیئت، وارد خونه شهید شدیم. بعد از استقبال و پذیرایی گرمی که از سوی خونواده شهید از ما صورت گرفت، از برادر شهید(حاج اصغرآقا)، که خودشون هم از جانبازان و فعالان جبهه و جنگ بودند، خواستیم که خاطراتی از این شهید بزرگوار برای ما نقل کنند. خاطرات شنیدنی ایشون همراه با درد دل هایی بود از شهید بزرگوار که شاید در گوشه ای از همین سرزمین با کلی تشریفات و کلی شور و عشق جنازه اش رو تشییع کرده باشیم ولی به حرف ها و درد دل ها و آرمان ها و عقایدش که می رسیم می گیم این یکی دیگه نه! میشویم مصداق اون آیه قرآن که از شقی ترین مردم کسانی هستند که «نومن ببعض و نکفر ببعض»اند(قسمتی از صوت این خاطرات رو از این لینک می تونید دریافت کنید).

ایشون گفتند عباس در دفاع از حق خیلی جدی بود و باکسی تعارف و رودربایستی نداشت. عباس در مقابل باطل محکم می ایستاد و از حق کاملا شفاف و صریح دفاع می کرد. حاجی گفت دیگه بهتر از این نمی تونم بگم که عباس همه هستی اش رو گذاشت واسه امامش و ولی فقیه زمانش. اون حتی با خیلی از اقوام و آشنایان که به حرف امام توجه نمی کردند و راست راست توی امنیت و آرامش شهرشون باد به غبغب می انداختند و راه می رفتند یا پشت میز توی ادارات و ارگان های دولتی و نظامی و ... می نشستند جدی برخورد می کرد و با عصبانیت به اونا می گفت که جبهه الان به شما نیاز داره شما چرا نمی جنگید؟

اماروضه...

روضه از اونجایی شروع شد که من از ایشون پرسیدم چی شد که بدن عباس برنگشت...

...اما نه اینایی که گفتم همه اش روضه بود. مظلومیت حق سنگین ترین روضه است. امروز هم حق مظلومه.

ایشون گفت من اگه خودم با چشم های خودم ندیده بودم باور نمی کردم، اما بعد از اینکه ما فاو رو گرفتیم پشت سر نیرو ها رو خالی کردند. بعد از عملیات لشکر ما رو به عقب فرستادند. وقتی من داشتم به عقب بر می گشتم دیدم واقعا تعداد نیروها انگشت شماره. عباس که با تعدادی از نیروها ایستاده بودند تا از فاو محافظت کنند غافلگیر می شوند. یکی از همرزمای عباس بهش میگه دیگه کار فاو تمومه بیا همراه بقیه برگردیم... اما عباس میگه من واسه یه چنین روزی اومده بودم الان که موعدش رسیده کجا بیام؟ و می ایسته... تا امروز... سرفراز و سربلند اما...

 

...اما دل مادر تاب دوری فرزند رو نداره، هرچند مادر عباس شیرزنی بود... می گفت عباس من اگه شهید نمی شد همه عمر و زحمتش تباه می شد. می گفت اصلا عباس برای شهادت زندگی کرده بود حیف بود شهید نشه. اینجا دیگه مادر نتونست جلو اشکش رو بگیره روضه ها خوند برای ما از غربت فرزند رشیدش، عباس. از اون روز که با یه فرزند سه ماهه موقع خداحافظی سفارش همسرش رو به مادر کرد و گفت بعد از من مراقبش باش... مادر با گریه به فرزندش می گفت خوب مراقب خانمت بودم، مادر!

اما بدتر از هرچیز برای یه خانواده که عزیزترین شون رو از دست دادند اینه که ببینند اون چیزی که عزیزدلشون جونش رو براش گذاشت امروز مظلوم باشه... مراقب دل این مادرا باشیم... که دلشون به دل زهرا وصله کافیه ناله ای بکنند که ستون های مسجد النبی به لرزه در بیاد... آرمان شهدا رو فراموش نکنیم.


هیئت شهدای گمنام از این پس قصد دارد با دیدار از خانواده های شهدای مفقودالجسد(گمنام) و انتشار حرف دل این عزیزان اندکی از دین خود به این شهدا و خانواده های آنها را ادا کند.

به قلم ح.شریفی