داشت به اذان ظهر نزدیک می شد... من و چند تا از بچه های هیئت اومدیم گلزار شهدا که هوا کم کم شروع کرد به طوفانی شدن....

تو چهره بچه ها می شد ناامیدی را دید، آخه قرار بود امشب از طرف هیئت شهدای گمنام شهرستان آران و بیدگل مراسم بزرگداشت سالروز دفن تنها شهید گمنام در گلزار شهدای امامزاده هلال بن علی(علیه السلام) رو برگزار کنیم...

[ناگهان] یکی از بچه ها گفت: «خیلی نامردی»!

یکی دیگه گفت: «کی نامرده؟!»

جواب داد: «شهید گمنام...»!!

دیگه کسی چیزی نگفت و همه به آسمان پر از گرد و غبار خیره شده بودند که داشت هر لحظه طوفانی تر می شد...

به رفقا گفتم: «برید خونه ان شاءالله هوا خوب می شه»...

با چهره ای پر از غم و ناامیدی رفتیم خونه... آخه دو هفته ای بود که یک روز در میون هوای شهر این ریختی می شد، شاید تا شب هوا همین جوری می موند و دیگه اصلا  نمی شد مراسمی گرفت چه برسه به آماده سازی فضا... اون هم بعد از کلی تلاش...

...

رفتیم خونه، اما چه رفتنی؟!!... من که همش فکرم درگیر بود که ما چند هفته است این همه تدارک دیدیم، تبلیغات کردیم، سخنران از قم دعوت کردیم و... همه اش بی فایده!!

...خلاصه تا ساعت 6 بعد از ظهر... هوا کم کم داشت خوب می شد... اما دیگه وقتی نمونده بود و هیچ کاری برای فضای جلسه انجام نشده بود.

 بدون اینکه به کسی زنگ بزنم اومدم گلزار و با مدد گرفتن از شهدا شروع کردم به خبر کردن بچه ها...

سرتون رو درد نیارم بعد از نیم ساعت یکی یکی اومدن و تا خود زمان شروع مراسم مشغول آماده کردن فضای جلسه بودیم...

مراسم با قرائت قرآن کریم شروع شد...(و آنچه که در روایت قبلی خوندید)

... جلسه به پایان رسید.

اینقدر مراسم با شکوه شده بود که خستگی از تن همه بچه ها در اومد و خبرش تو سطح شهر پیچید...

«حالا که فکر می کنم نمی دونم تو اون زمان کمی که داشتیم چطوری مجلس رو آماده کردیم... من که میگم یک "مرد" گمنام تو کارا به ما کمک می کرد»

* ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا *

به نقل از "سید مهدی طباطبایی"


اما دمت گرم شهید خوش نام آسمانی... انصافا طوفان کردی... الحق که فرزند زهرایی(سلام الله علیها)