دیشب که به قسمت مدیریت وبلاگ سرزدم دیدم یکی از کاربران ما به نام «بی نشان» برامون خاطره زیبایی از شهید زین الدین رو فرستاده من هم بعد از مطالعه گذاشتمش که شما هم از خوندنش لذت ببرید

مهدی از شناسایی برگشته بود و چون دیروقت بود و بچه‌ها توی چادر خوابیده بودند، همان بیرون روی زیلو خوابید. یکی از بسیجیها که نوبت نگهبانی‌اش تمام شده بود، برگشت و به خیال اینکه کسی که روی زیلو خوابیده، نگهبان پاس بعدی است، با دست تکانش داد و گفت: برادر! بلند شو! نوبت توست...