اغیار متوجه تغییری در من شده اند... از دیروز مرا با تعجب می نگرند...
نمی دانم که طوفان نگاهت خانه ی دل آنها را هم خراب کرده است یا نه؟ اما اشقیا دلی ندارند که بخواهد خراب شود ... سراسر لجن زار است و شوره زار...
بدون شرح...
فکر می کردم سر جایم می نشینم و هیچ کاری نمی کنم تا بلکه دیرتر بیاید اما نمی دانستم که با همین نفس کشیدنم به سمت او حرکت می کنم...