چند ماه از پیروزی انقلاب گذشت یکی از دوستان به من گفت: فردا با ابراهیم بروید سازمان تربیت بدنی رئیس سازمان آقای داوودی با شما کار دارد.
فردا صبح آدرس گرفتیم و رفتیم سازمان. رئیس به من و ابراهیم گفت: مسؤلیت بازرسی سازمان را برای شما گذاشتهایم. ما هم پس از کمی صحبت قبول کردیم. از فردای آن روز کار ما شروع شد.
صبح یک روز ابراهیم وارد دفتر بازرسی شد و سؤال کرد چه کارمیکنی؟ گفتم: هیچی دارم حکم انفصال از خدمت میزنم.
به نام خدا
همین ابتدا تکلیف را روشن کنیم : این مقاله تلنگری است برای سایر شهر ها(الحمدلله در شهر ما این چیزها نیست)
در روزگاری نه چندان دور در شهر اگر قرار بود مراسمی جهت ولادت ائمه برگزار شود همه با هم؛با اخلاص و برای خدا متحد می شدند،عده ای محله را تزیین می کردند،عده ای گروه سرود تشکیل می دادند،یک نفر سرپرستی گروه نمایش را برعهده داشت،یکی مسئول پذیرایی بود،و یکی...
همین یکی ها می شدند یک جمع صمیمی...