باران شدیدی در تهران باریده بود. خیابان 17شهریور را آب گرفته بود. چند پیرمرد می خواستند به آن طرف خیابان بروند اما مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهیم از راه رسید.
داشتم تو وبلاگهای مختلف دنبال عکسی از ابراهیم هادی میگشتم که خیلی اتفاقی به خاطره ای از شهید شاهرخ ضرغام رسیدم! نمیدونم چرا ولی این خاطره خیلی به دلم نشست من تعریف های زیادی از شهید ضرغام شنیده بودم اما این خاطره حرف ها برای گفتن داشت ....(با اجازه از محضر شهید هادی):
فراموش نمی کنم یکبار بچه ها پس از ورزش در حال پوشیدن لباس و مشغول خدا حافظی بودند که مردی سراسیمه وارد شد. بچه خردسالی در بغل داشت. با صدایی لرزان گفت: حاج حسن کمکم کن. بچه ام مریضه دکترا جوابش کردند. نفس شما حقه. تو رو خدا دعا کنید. بعدشروع به گریه کرد.
فإن حزب الله هم الغالبون حتما انتقادات و پیشنهادات خود را با ما درمیان بگذارید. همچنین مطالب خود را برای انتشار در وبلاگ از درگاه "ارتباط با ما" برای ما ارسال کنید. برای مشاهده مطالب پاتوق فرهنگی به telegram.me/patogh_farhangi مراجعه کنید.