خیلی بی تاب و ناراحت بود. پرسیدم چیزی شده؟ ابراهیم با ناراحتی گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن ماشاءالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقیها تیراندازی کردند. ما هم مجبور شدیم برگردیم عقب.

هوا که تاریک شد حرکت کرد. نیمه های شب هم برگشت خوشحال و سرحال. مرتب فریاد می زد: امدادگر، امدادگر سریع بیا ماشاءالله زنده است.

بچه ها خوشحال بودند اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر. کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: تو چه فکری؟ گفت: ماشاءالله وسط میدان مین افتاده بود، نزدیک سنگر عراقیها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. کمی عقبتر پیدایش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن نشسته بود منتظر من.

خود آقای عزیزی تعریف می کند: خون زیادی از پایم رفته بود و عراقیها مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی...

هوا تاریک شده بود جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی کردم. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. بعد گفت: کسی می آید و تو را نجات می دهد. او دوست ماست. لحظاتی بعد ابراهیم آمد با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش..